تاريخ : چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳ | 19:49 | نویسنده : مریم

نمیدانم چرا همیشه و در اکثر موارد برگشتند و خودشان را کشتند و رفتند!

آنها که من با وجودشان حتی در دوره ای کوتاه گرم خاطره بودم

آنها که عزیز بودند و عزیز مانده بودند

همیشه برمیگشتند

و با انگشت هایشان صورتشان را میکندند

حلقومشان را تنگ میفشردند

و وقتی هنوز کاملا نمرده بودند

خودشان را دفن میکردند

و من مبهوت بالای جنازه ی عزیز از دست رفته ام ایستاده

اشک میریختم

و آنها میخندیدند

به اشک های من که جاری بود روی صورتم

بیخیال

انگار که نمیفهمیدند من چه میکشم

و تو هم آمدی

و خودت را کشتی

دست برده بودی قلب مرا هم بیرون بکشی

شاید که آرام بگیری

و من با آخرین توانم

خودم را نچات دادم

در حالی که از پیراهنم خون

و از چشمانم به جای اشک بهت روان بود....

این بار بغض من نمیشکند

و این بدتر است

مبهوت و حیرانم

میگویند آنها که بر مزار عزیزان مویه نمیکنند

غمی عظیم تر به دوش میکشند

من هم همین حس را دارم

من هم همین حس را دارم

تو چطور؟

اصلا احساسی داری؟