مامان اصرار داشت من در یک مدرسه خیلی خوب درس بخوانم
تا در انتها
دختری داشته باشد باب میل خودش
اما نمی دانست
من با آن مدرسه ها بیشتر از آنی که او میخواست فاصله میگرفتم
با اینکه وقتی هنوز نهارت را تمام نکرده ای
زنگ نماز را میزدند و همه باید میرفتند سر صف نماز
و اگر نمی رفتی باید می نشستی در اتاقی که عذر شرعی دارها مینشستند
یا نماز یا دروغ!
و من هیچوقت نفهمیدم کتاب هری پاتر چرا خواندنش در مدرسه ما ممنوع بود
و من چقدر ذوق کردم که یک روز بابا
کل آن کتاب ها را برای من باهم خرید
شاید تمام آن چندین جلد را در کمتر از یک هفته خواندم
خوابم نمیبرد و...
میخواندم و میخواندم
و از لج مدرسه
با دوستم برای مشاوره مدرسه
در صندوق مشاوره نامه مینوشتیم با اسم هری پاتر
یا میگفتند اسم های غمگین بالای برگه های مشاوره ننویسید
و ما مینوشتیم
اسکلت متحرک
روح سرگردان و...
آن مدرسه با قوانین نا مفهومش
مرا از هر چه اجبار و ایدیوئولوژی های بی پشتوانه
که نیاز به محدودیت داشت بیزار کرد
همیشه فکر میکنم ایدوئولوژی آنقدر باید قدرتمند باشد که با خواندن یک کتاب و
یک جمله و ...
فرو نپاشند
چیزی که با بیشتر خواندن و بیشتر دانستن فرومیپاشد
آیا صحیح است؟
یا صحتش را از
عدم آگاهی معتقدینش به دست می آورد؟
چیزی که برای بودنش به محدودیت فکر نیازمند است
روزی به نسیمی فرو خواهد ریخت
خلاصه این مدرسه ها
مرا این چنین کرد که میبینی
گرچه آنها به دنبال دخترانی مطیع بودند
اما در نهایت دخترانی یاغی تربیت کردند
.: Weblog Themes By Pichak :.
