بابا میگوید
چرا پسرت نیامده؟
ساعت دارد یازده شب میشود!!
مامان با صدای مظلومی میگوید
باشه یواش همسایه ها صدایت را میشنوند
و من درحالی که چشم هایم را جمع کرده ام
و به خطوط کتاب آزمون های استخدامی چشم دوخته ام
سعی میکنم بفهمم چه میخوانم
و نمیفهمم
و بعد غرق میشوم در افکارم
که اگر من اینجا متولد نشده بودم...
آسیایی نبودم...
و بعد فکر میکنم شاید همه آسیایی ها هم مثل ما نباشند
مثلا آن کره ای یا آن ژاپنی یا آن هندی هم مثل من زندگی میکند؟
با خودم میگویم
اگر خاورمیانه ای نبودم....
و بعد میگویم یعنی آن دختر لبنانی...
آن دختر آذربایجانی و ...
خلاصه با خودم میگویم اگر من در یک جای دیگری بودم
الان به هر زحمتی بود یک جایی را با چند دوست اجاره کرده بودم
و کسی هم نمی گفت وای دخترم سرش را زیر سقف خانه ی ما زمین نمی گذارد
و مردم چه میگویند و...
و مجبور نبودم این حرف ها را بشنوم
به این فکر میکنم اصلا شاید پدرم فکر نمیکرد باید پسرش راس ساعت دلبخواهش خانه باشد
و اگر نبود زندگی را به کام بقیه زهر مار کند
من پدرم را دوست دارم
باور کنید دوست دارم
اما این زندگی را نه
من مطمئنم اگر یک خانواده ی دیگری داشتم که انقدر فکر نمیکردند باید محدود کننده ی بچه هایشان باشند
الان کار داشتم
شاید حتی در یک خانه مستقل زندگی میکردم
و بدون شک قوی تر بودم
خیلی قوی تر!
.: Weblog Themes By Pichak :.
