تاريخ : پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۱ | 14:34 | نویسنده : مریم

باید درس بخوانم اما نمیتوانم

ذهنم روی کتاب و سطر هایش متمرکز نمیشود

از کلمات می پرد و میرود توی خیال

دوست دارد کشف کند حقیقتی را

چیزی را که الان نه وقتش را دارم و نه توانش!

نمیدانم دیشب چه شد یاد تو افتادم

تویی که نمیدانم شانزده سال داشتی یا نه

اما رفتی

رفتی برای همیشه!

به کجا هم نمیدانم

درباره رفتنت داشتم جستجو میکردم

و تو را میدیدم

یک شانزده ساله که دلش میخواست خودش سرنوشت خودش را بسازد

حالا در حد فهم خودش

و در حد علاقه خودش

و از تو فکرم می پرد

به آدم های بزرگ و کوچک دیگر

هم عصر یا دور از زمان زیست تو

اما به نحوی مشابه با تو

راستش را بگویم

همه تان زیبایید و جذاب

میشود توی تک تکتان غرق شد

توی بینشتان

سرنوشتتان

و سرگذشتتان

شماها راز های زیاد مگویی دارید

اما بحث این است که آیا حیف شدید؟

آیا خروج از منطقه امن زندگی روزمره

و تلاش برای تغییر حتی به قیمت دیگر نبودن

ارزشش را دارد؟

این را باید از بزرگترها پرسید

از آنها که شصت هفتاد سالی از خدا سن قرض کردند

چند جین نوه و نبیره دورشان را گرفته

و سعی کردند آسته بروند و بیایند تا...

باید از آنها پرسید که از زندگیشان راضی هستند؟

آیا احساس میکنند زندگی این است؟

در سایه آسودن و به تقدیر خیره شدن و...

فکر میکنم به تو و رازهایی که با خودت بردی

و شاید کسانی که هستند و رازهای تو را در سینه دارند

منظورم کسانی است که با چشم هایشان آن را دیدند

ذهنم آشفته است و

بیان سخت

اما تا همین حد هم تخلیه افکار بد نیست

در آخر باید گفت

چه تلخ است که گاه و شاید همیشه کسانی هستند که

انتخاب ما گره میخورد به خواست آنها

مادر

پدر

برادر

همسایه

هم محله ای

و...

نمیخواهند و دوست ندارند و ما و سلیقه ما به مزاجشان خوش نمی آییم

آن وقت دست می برند و گل آرزوی ما را میچینند و زیر پا لگد میکنند

خوب زندگی کردی؟

به آسمان آبی که حالا بعد از یک دل سیر باریدن

آفتابی و ابیست نگاه میکنم

به این امید که بگویی چیزی و من بشنوم چیزی

گاهی ما در باتلاقی از تاریخ فرو میرویم

جایی که انگار برای شناخت اوضاع راه به جایی نداریم

:((((