تاريخ : پنجشنبه دهم فروردین ۱۴۰۲ | 2:46 | نویسنده : مریم

با مادر دنبال یک درمانگاه برای تزریق بودیم

که پیدا نشد!

مادر رفت

و من راه بازگشت به خانه را پیاده می‌آمدم

نسیم دلنشین بهار بود

درخت هایی که برگ های سبز درخشانشان جوانه زده بود

و خورشید ملایمی که میدرخشید

و من یاد عید سالها سال قبل افتادم

خیلی سال پیش

با مادر می‌رفتیم بازارچه کوچک نزدیک میدان

که پر بود از ماهی گلی هایی که بساط شده بود

مغازه دارهایی که کیف و کفش و پیراهن هایشان را در پیاده رو ها حراج کرده بودند

و صف عابرانی که کیپ تا کیپ عبور می‌کردند

گاه می ایستادند و گاه....

و منی که یادم هست مدام سرم به گوشی ام گرم بود

مبادا پیامت بیاید و من غافل باشم و...

یا اینکه مدام با تو حرف میزدم

و مامان چشم غره می‌رفت

که چرا برای خرید آن دمپایی های پلاستیکی صورتی نظر نمیدهم و مدام سرم با تو گرم است

راستش را بخواهی

برای بار دیگر پس از مدت ها

دلم خواست من برمیگشتم به همان سال ها

حتی قبل از دیدنت

باز عید میشد و باز سال ها می‌گذشت و من تو را میدیدم

دوباره عاشقت میشدم

دوباره قبل از عید به هوای دیدنت خرید عید میکردم

و سعی میکردم

زیباترین لباس ها را بخرم که وقتی دیدمت ذوق کنی از داشتنم

و سر سال تحویل به تو تبریک بگویم

و بپرسم آرزوی چه کردی؟

و تو بگویی تو را آرزو کردم!

و من قند توی دلم آب بشود

مهم نیست یک بار دیگر قرار است از رفتنت زجر بکشم

مهم نیست قلبم چند هزار تکه خواهد شد

می ارزید به دوباره دیدنت

دوباره همانطور داشتنت

دوباره لبریز از لذت شدنم

می ارزد

و این روزها چقدر تهیم

نه لباس عید خریدم

نه به آن بازارچه همیشگی رفتم

نه برایم مهم بود ماهی گلی سر سفره باشد یا نه

انگار بهار و پاییز و زمستان برایم فرقی ندارد

روزها همه مثل هم است

مگر یاد تو

رنگی به سر روی روزهایم بزند

که دلم هوای بآهار را کند

آن هم بهاری که عطر خاطرات تورا در من زنده میکند