تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 6:43 | نویسنده : مریم

مثل یک لیوان چای که از دهان می افتد

دل ما هم سرد میشود در این دنیای عجیب

باورتان بشود یا نه

ما از دنیا چیزی نمی‌خواستیم

نه برج میخواستیم

نه ماشین لوکس

نه موبایل آنچنانی

ما

جز یک تکه نان گرم

چند تکه لباس که باب دلمان باشد

کمی پول اضافی برای خرید چند دفتر و خودکار گل گلی

که قلبمان تند نزند هنگام خریدنش

و نگوییم نه بگذار پولش را نگهدارم شاید قبض موبایل آمد...

شاید فلان وسیله خراب شد...

و شغلی کمی باب میل

که صبح ها که از خواب بیدار می‌شویم

با شادی بیشتری برویم سر کار

اما هرچه گذشت و هرچه جنگیدیم

شنیدیم که دنیا آن نیست که باید باشد

قرار نیست کارت را دوست بداری

قرار نیست حتی پولش هم کفاف زندگیت را بدهد

مهم نیست چه مدرک مرتبط یا غیرمرتبطی هم داری

خیر

قرار است بروی یک جایی که پولی بدهندو

هر روز بیایی خانه

کلید های رنگ و رو رفته را پرت کنی یک سمت

روی مبل لم بدهی

گوشی را برداری و خیره شوی

به زندگی هایی که رویای تو هستند و

مال تو نیستند

یادت برود حتی چراغ ها را روشن کنی

غروب بشود

شب بشود

و تویی که دیده نمیشوی در تاریکی خانه

و نوری که روشن است و چشمانی که که در نور زندگی دیگران می‌درخشند

...

درست مثل یک چای از دهن افتاده

سرد بشوی

اما ناچار سر بکشی آن چای را

تا روزی که به جرعه آخر برسی!