تاريخ : پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ | 21:27 | نویسنده : مریم

یاد خانه ی مادر جان افتادم

ما به او میگفتیم مادر جان

بعضی نوه های دیگر خان جان

یک روزهایی میرفتیم خانه شان

گاهی از محل کار مامان با هم چون دلش هوای مادرش را کرده بود

و گاهی هم در مراسمات خاص

مثل تاسوعا و عاشورا

خانه ای داشت دو طبقه

با آجر های سه سانتی

یک حیاط کوچک که درخت خرمالویش همیشه بار میداد

اما راستش را بگویم شاید به اندازه انگشت های یک دست هم یادم نیست نصیب ما شده باشد

هر طبقه یک اتاق خواب داشت رو به کوچه و پاتوق من بود برای دید زدن دسته ها و هیئت سر کوچه در تاسوعا و عاشورا

یک بالکن نورگیر به سمت حیاط که من همیشه عاشق ایستادن در بالکن بودم و تماشا کردن مرغ و خروس های حیاط همسایه

بالکن مشرف بود به پشت یک ساختمان بلند مرتبه تر

ساختمان چندین پنجره فلزی آبی رنگ داشت

مامان میگفت برعکس خانه آنها که تعداد دختر ها بیش از پسرهایش بود

یعنی تعداد خاله هایم بیش از دایی هایم بود

خانه ی مقابل پر از پسر بود

یعنی صاحب آن خانه شکم به شکم پسر زاییده بود

و دایی همیشه حواسش بود پسر های همسایه چشمشان به خواهرش نیفتد

تا پرده را کنار میزدند

با خشونت پرده را میکشید

و همیشه پرده ها کیپ کیپ بود

جالب این که اکثر پسرها مجرد مانده بودنند

و حالا که احتمالا هم سن پدرم بودند و دایی هم نبود

من میتوانستم

روی مبل های سلطنتی مادر بزرگ بنشینم

خیره شوم به پنجره نیمه باز همسایه رو به رو

تخیل کنم

که ابن آجر های سه سانتی نو نو هستند

دیگر رد باد و باران و سیاهی خاک هایی که به مرور زمان رویش را سیاه کرده نیست

پسر جوانی میاید لب پنجره

موهایش یک دست سیاه

چشم هایش برق جوانی دارد و

دخترکی که جای من نشسته بر مبل و

برادر بزرگش نیست

نگاهش گیر میکند به چشم های پسر و ...

دختر قلبش میریزد پایین نمیدانم از ترس است یا حجب و حیا اما...

دیداری که شاید حتی بعدها دیگر تکرار نشده است و یا اصلا به وقوع نه پیوسته و من در تخیلم آن را میبینم و در تخیلم آن را میسازم

آری من آن را می بینم

صاف و شفاف و براق

به شفافیت و درخشش موهای دخترک که با موجی زیبا روی شانه هایش ریخته

میخندم

من هم مثل آن پسر به این صحنه میخندم

گرچه آن دختر نمیخندد

یادم هست مامان حتی نام فامیلی آن خانواده را بلد بود

نه تنها آن خانواده

که همسایه کناری که چهار خانه آن طرف تر و این طرف تر

و من حتی نام همسایه واحد بغلی مان را نمیدانم

.

.

اما حقیقت ماجرا این بود

من نشسته بودم روی مبل و نگاه میکردم به چهارچوب آبی رنگ پنجره نیمه بازی

که در بسیاری قسمت ها رنگش پریده

و پنکه بی حال و زهوار در رفته ای با حال نزاری در حال چرخیدن است

بلکه شاید نسیمی میان این شدت افسردگی آشکار آن خانه قدیمی و فرسوده از گذر ایام عطر امیدی بپاچد

.

.

ولی باور کنید دلم برای همان روز که آنجا نشسته بودم

و همان خانه ی مادربزرگ

همان بالکن وسیعش که کولر آبی قراضه ای داشت

که وقتی روشنش میکردی صدایش از صدای تراکتور هنگام درو هم بلندتر و ترسناک تر بود

و جالب اینکه با همان وضع رویش دو کبوتر لانه کرده بود...

و دلم برای دیدن دسته های عزاداری از پنجره اتاق تنگ شده

که علم های رنگیشان

چلچراغ های زیبایشان را رد کنند از زیر پنجره ی مادر بزرگ

و من دست کوچکم را بیرون ببرم به هوای رسید به پری سبز و خوشرنگ

که هرگز هم نمیرسید و نرسید ...

دلم تنگ شده حتی برای داد کشیدن مادر بزرگ که دختر جان انقدر اینور و آنور نپر

دلم خیلی تنگ شده برای همه چیز

برای کودکیم

برای همه روزهایی که رفت

اما پر از نور بود

و امید

.

.

حالا دیگر

مادر جان خیلی وقت است عمرش را داده به شما

خانه اش تقدیم شد به یک سازنده و هر کس سهمش را گرفت و زد به زخمی

و تنها چیزی که از آن آجر های سه سانتی و

شیشه های مشبک مهمان خانه و

پنجره ی کوچک چوبی آشپزخانه برای پذیرایی راحت بانوان از مهمان های نامحرم که باقی مانده

ما هستیم

و قلب هایمان

و خاطراتی که آنجا مدفونند