تاريخ : چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ | 18:17 | نویسنده : مریم

این روزها دلم عجیب برای کودکی تنگ شده

روزهایی که خانه ها مبل نداشت

خانه ها بخاری داشت و طاقچه

روی هر طاقچه عکس سیاه سفید پدربزرگی مادر بزرگی....

مهمانی ها زیاد بود

خانم ها با چادر گلدار سینی چای و میوه را میداند دست پسر های نوجوان که ببرند برای پذیرایی قسمت مردانه

انقدر فاصله نبود

انقدر اضطراب نبود

تفریح من و دختر خاله بالاپشت بام رفتن بود و خیره شدن به آدم هایی که از خیابان میگذشتند

ساعت ها و ساعت ها می نشستیم آنجا

خیره میشدیم به آدم ها و میخندیدیم

به فرق صاف و خط کشیده شده یک دختر

به لباس های شنبه یک شنبه ی چند پسر...

کسی نگران چک کردن صفحه ی اینستاگرام نبود

یا دیدن پیام های اپلیکیشن های مختلفش

شگفتی عجیبی که پسر خاله ام برایمان داشت

چای دو رنگش بود و ما با چشمانی به اندازه نعلبکی خیره میشدیم به فنجان چای دورنگ ، باشد که علت را کشف کنیم

نوار کاست های پسر خاله را پشت هم میچیدیم و میشد اسباب دومینو بازی کردنمان

خانه دایی کوچک هم خوب بود

ماهواره داشتند مینشستیم پای شو های ماهواره ای

و خیره میشدیم به رنگ لعاب خانم ها و مرد هایش که هیچ کجا نظیرش را ندیده بودیم

خانه دایی وسطی فرق داشت

آنها ماهواره نداشتند در عوض ویدیو کاست داشتند

پر از موسیقی های ایرانی آن ور آبی که هوش از سرت میبرد

توی خانه خودمان اما

مینشستم پای سریال همسران ، خانه سبز ، قصه های شیرین دریا و آژانس دوستی...

چقدر شیرین بودند پر از مهربانی و عشق و همبستگی خانواده ها

دلم برای قم رفتن با بابا و مامان تنگ شده

بساط آدم های کنار حرم را ببینم

چراغ خواب چند رنگ

سفره غذا و...

بابا ما را ببرد توی کبابی و بگوید سفارش بدهید

قم معروف است به کباب خوب ارزان

و ما بیخیال از مبلغ سفارش بدهیم و دلی از عزا دراوریم

یادم نیست دغدغه ی بیشتری را

یادم نیست هیچ چیز را

جز همین زیبایی های شیرین

تنها تلخی ها شاید گاه به گاه سرماخوردن های من بود که همراه بود با گلو دردی چرکی که گوش هایم را هم دردناک و چرکی میکرد

نه غم پول بود

نه غم آینده و بی کاری

نه غم روزگار و اخبار عجیب و غریب هر روزه

نه حتی دلمان میخواست مهاجرت کنیم

با تمام آن زیبایی ها که از تصاویر ویدیو ها و ماهواره ها میریخت توی کاسه ی سرمان

دلمان خوش بود

و امید داشتیم به آینده ی نادیده ی مان

آری

دلم خیلی تنگ شده